چگونه بهلول، در کار حاجی حریص، حیله به کار برد
افزوده شده به کوشش: سولماز ا.
شهر یا استان یا منطقه: کوفه
منبع یا راوی: گردآورنده: م. ب. رودنکو ، مترجم: کریم
کتاب مرجع: افسانه های کردی ص ۱۲۹
صفحه: ۳۴۷ - ۳۴۸
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: بهلول
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: حاجی
بهلولیکی از قهرمانان دیوانهنمای افسانههاست و نقش یاور مظلومان را دارد. زیرکانه طرحو نقشه میکشد و از لفاف دیوانگی خود چهره خائن و ظالم و.... را رسوا میکند. درروایت «چگونه بهلول در ...» بهلول در آتش طمع حاجی میدمد و آن را شعلهور میکند.بهلول با نشان دادن طعمهای بزرگتر به حاجی طعمه کوچکی را که قبلاً ربوده بود، ازدستش بیرون آورده و به صاحبش باز میگرداند. خلاصه روایت چنین است:
مرد فقیر بینوایی بود به به نام سلمان. او با جمع آوری شاخه های خشک و فروش آنها اندکی پول جمع کرده بود تا یک خر بخرد. وقتی پولش به اندازه خرید یک خر رسید، پیش خودش گفت: بهتر است بیشتر پول جمع کنم و یک اسب بخرم. از ترس اینکه مبادا موجودی اش را خرج کند، آن را به دست یک حاجی سپرد. بهلول دانا وقتی که سلمان، پولش را به حاجی می سپرد، از دور آنها را دید. او می دانست که حاجی، فرد نادرست و طمعکاری است. وقتی سلمان از پیش حاجی بر می گشت، بهلول به او گفت: چرا پولت را به این مرد نادرست دادی. الآن برگرد و پولت را بگیر؛ البته به جای پول تو را کتک می زند. اگر این کار را کرد بیا پیش من. سلمان برگشت پیش حاجی و پولش را خواست، امّا حاجی گفت: کدام پول؟ و با چوب بر سر سلمان کوبید. سلمان فرار کرد و پیش بهلول رفت. بهلول گفت: من می روم پیش حاجی، تو همین جا بایست و نگاه کن. وقتی که دستم را بلند کردم، بیا نزد حاجی و پولت را بخواه. اگر باز کتکت زد، برو و یک جای دور بایست، همین که من دستم را بلند کردم، باز بیا پیش حاجی و پولت را بخواه. بهلول نزد حاجی رفت و گفت: حاجی یک خم طلا پیدا کردم به ای...ی..ی..ن بزرگی، و برای نشان دادن بزرگی خم دستش را بالا برد. سلمان از دور دید و دوید نزد حاجی و گفت: حاجی پولم را پس بده. حاجی عصبانی شد و دنبال او گذاشت. سلمان رفت و جای خودش ایستاد و نگاه کرد که چه موقع بهلول دستش را بالا می برد. بهلول صحبتش را با حاجی ادامه داد و گفت: آن خم را به غاری بردم که پنهان کنم؛ دیدم توی غار خم های دیگری به ردیف چیده شده؛ همه پر از طلا خم ها به ای...ی...ی...ن بلندی! باز دستش را بالا برد. سلمان دوید آمد پیش حاجی که: پولم را پس بده حاجی پیش خودش گفت: اگر پول سلمان را ندهم، بهلول به من بدگمان می شود و خم ها از دستم می رود. پس پول سلمان را داد. سلمان رفت. بهلول ادامه داد. توی آن طلاها حلقه انگشتری پیدا کردم. آن را به انگشتم کردم، حلقه گشاد شد. به بازویم کردم، باز هم گشاد شد. گردنم را توی حلقه کردم، ناگهان حلقه تنگ شد. دیدم دارم خفه می شوم. سرم را تکان دادم و از خواب بیدار شدم. حاجی بگو ببینم تعبیر این خواب چیست؟